سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در پى جنازه‏اى مى‏رفت ، شنید مردى مى‏خندد فرمود : ] گویا مرگ را در دنیا بر جز ما نوشته‏اند ، و گویا حق را در آن بر عهده جز ما هشته‏اند ، و گویى آنچه از مردگان مى‏بینیم مسافرانند که به زودى نزد ما باز مى‏آیند ، و آنان را در گورهاشان جاى مى‏دهیم و میراثشان را مى‏خوریم ، پندارى ما از پس آنان جاودان به سر مى‏بریم . سپس پند هر پند و پند دهنده را فراموش مى‏کنیم و نشانه قهر بلا و آفت مى‏شویم . [نهج البلاغه]
 
شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 2:12 عصر

< language=java>
آبرویم رفت وقتی دنبال من اومدی توی کوچه.از خجالت آب شدم.آخر دختری مثل تو که تازه عروس شده؛این جوری باید بیاد توی کوچه؟خرید کادو چیزی مهمی نیست که بخواهی برایش با آرایش بیایی تو کوچه؟!
نگاهم کرد و گفت:«تو حالت خوبه؟از پشت کوه اومدی بیرون؟»

نگاهش کردم و گفتم آخه تو خوشگلی.همین رو باید هم بپوشانی.دیگه چرا با آرایش میایی بیرون؟
چیزی نگفت و خندید.فقط دلم می خواست یه جایی بفهمه که داره متضرر شخصیتی میشه.کاش می‏شد.از هر فروشگاهی که رد می‏شدیم ،وای...چقدر نگاههای ناجور...اخ...
فردای آن روز...من نمیام.خودت برو.من تا حالا با احترام با من رفتار شده و اونوقت تو!!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ